یک شب در گیلان

 پریشب ، پاسی از نیمه شب گدشته بود که به زادگاه پدری ام ، در حاشیه جنوبی دریای خزر رسیدیم . همواره ، در هنگام باز شدن درب ورودی ، بزرگسالان از خواب ، بیدار می شدند و به استقبال ما می آمدند .  اما ، بر خلاف همیشه ، همه خواب بودند و خواب ماندند . براحتی ، می توانم که اغلب قفلهای آن سرای را بگشایم . دزدانه ، به اتاق پدربزرگ ام وارد شدیم . رختخواب ها را برداشتیم و به اتاق دیگری که سالها است که بجز من ، کس دیگری در آنجا نمی خوابد ، رفتیم . همچنین ، تندرهای مهیب و پیآپی ، در بیدار کردن اهل آن سرای یاریگر ما نشدند . تندر هایی که هر گاه که از تهران بیرون می روم ، به همراه من به هر دیاری می آیند... ، از قم تا لواسانات و از بانکوک تا رامسر . یاد وحشت ساکنین بانکوک ، از آن تندرها هستم  . هر چند که ایشان بیش از مردم ما به باران های سیل آسا عادت دارند . اما ، پیران آن دیار ، خاطره چنین تندرهای نیم شبی را در یاد نداشتند . هرچند که دیگر ، من به آنها عادت کرده ام و براحتی ، با صدای آنها ، می خوابم . با سرزدن فجر صادق ، پیر مرد از خواب بر می خیزد و پدرم او را صدا می کند ، در اتاق را می گشاید و با دیدن نتیجه اش که در کنار من خفته است ، با تمام صورت اش ، می خندد . اندکی پس از آن ، صدای ماکیان را می شنوی که صبح را خبر می دهد ...